مردی که می خواست زبان حیوانات را یاد بگیرد
داستانی از رومی
(جلال الدین محمد بلخی ملقب به مولانا و رومی) مردی که می خواست زبان حیوانات را یاد بگیرد |
روزی روزگاری در زمان موسی مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز. دوست دارم با آموختن زبان آن ها به تقویت دین و ایمان خود بپردازم و به کمال برسم؛ زیرا صدای آدمیان همه برای به دست آوردن آب و نان است. شاید زبان حیوانات مرا به خداوند نزدیک تر کند!» موسی گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است. » اما مرد جوان دست بردار نبود و هی اصرار می کرد و می گفت: «تو را به آن خدایی که می پرستی آرزویم را برآورده کن!» موسی با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خدا عرض کرد:«خدایا این جوان ساده لوح را شیطان به بازی گرفته است. اگر زبان جانوران را به او بیاموزم به زیان او تمام می شود و او تحمّل آن را ندارد. اگر هم به او یاد ندهم دلش از ما تیره می گردد.» وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن که ما از کَرَم، دعای کسی را هرگز رد نمی کنیم. »
موسی سرانجام تنها زبان خروس و سگ را به او آموخت. مرد جوان از این که زبان این دو موجود را یاد گرفته بود بسیار خوش حال بود. روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت.
سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی آخر تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما من نمی توانم. از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب مان می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد.» مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فوری به بازار رفت و اسبش را فروخت.
روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت سیری می خورید.» مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.
روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده های بی اساس فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ این دیگر از بدشانسی شماست. من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت.
روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. باید هم با من این جوری رفتار کنی؛ ولی باور کن من مقصر نیستم. ما خروس ها دروغگو نیستیم. اگر بودیم که لطف خدا شامل حال ما نمی شد و این صدای لطیف را به ما نمی داد تا با صدای خود هنگام نماز مسلمانان را آگاه سازیم. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.» سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود.»
سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی موسی دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای موسی به فریاد من برس!» موسی پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. موسی گفت: «خُب، تو که خیلی در کارت اوستا شدی، برو خودت را هم بفروش! من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی که اگر زبان حیوانات را بیاموزم از دین و دنیا عبرت می گیرم و به خدا نزدیک تر می شوم. پس چه شد آن همه ادعا؟ تو نه تنها عبرت نگرفتی، بلکه گناه هم کردی. هر زیانی که به تو روی آورد آن را به مردم بیچاره تحمیل کردی.
آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛ اما تو…»
مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی. » بنابراین موسی به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر! خداوندا تو خود شاهدی که به او گفتم دانستن اسرار غیبی در توان تو نیست، اما او قبول نکرد و به گناه افتاد. خدایا از تو می خواهم از گناهش درگذری!» سر غیب آن را کسی سزاوار است که بداند که توانایی آن را دارد که جلوی دهان خود را نگه دارد.
این داستان را می توانید از لینک زیر نیز دانلود کنید:
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.